دل نوشته های تنها ترین دل دنیا

دل نوشته های تنها ترین دل دنیا

تقریبا 11 سال از آخرین آپ این وبلاگم میگذره!!!!!!!

چقدر زمان چیز عجیبیه، همه چیز تغییر کرده، خیلی تغییر کرده...

من دیگه اون آدم و اون سحر 16 ساله نیستم انقدری عوض شدم که خودم میترسم از خودم!!

وقتی داشتم دستنوشته های اون زمانمو میخوندم حال عجیبی بود برام، دلم برای اون همه سادگی و زندگیه ساده ی اون موقعم تنگ شد...

اون زمان هیچوقت فکر نمیکردم دیگه ننویسم و اینجا و با این شرایطی که الان توشم باشم، هیچوقت نه دوستش داشتم و نه پیشبینیش میکردم...

خیلی دلم تنگه اون سحره خیلی...

نوشته شده در پنج شنبه 10 شهريور 1401برچسب:,ساعت 11:24 توسط سحر| |

هی فلانی،کیستی تو؟


که  مرا در جاده های انتظار زندگی


در میان هجوم حرف هایی که همیشه هست


تنها گذاشته ای


آری سکوت کردم تا همیشه


دگر از من چه می خواهی؟؟؟؟

 

من رفته ام تا همیشه .... به یادم باشید

نوشته شده در جمعه 1 دی 1390برچسب:,ساعت 11:11 توسط سحر| |

 

 

هجوم گذشته    هجوم حال     هجوم آینده

 

شاید اگر کبوتر بال زخمی سرنوشت

 

میبرد با خودش این هنجار های مشوش را

 

میرسیدند باید ها، نباید ها، شاید ها، ای کاش ها

 

                              بر لب بوسه زده ی دریا

 

شاید دریا هم، بستری میشد برای رساندن آرزو هایم به خدا

 

میبرد جنین آرزو هایم را با احتیاط

 

به قله ی ماه در آن سوی حیات

 

خدا هم،خدا خدا میکرد: باز کند قفسی را

 

بگشاید بال خسته و بسته ی مرا

 

آری همان دم است که پرواز میکنم به سوی خدا

 

(دلم نوشت این را)

نوشته شده در چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:,ساعت 11:42 توسط سحر| |

 

 

یه حرفایی همیشه هست...........

 

حرفایی که نه من، نه تو، نه ما نمیتونیم بگیم

 

حرفایی که همه مون میدونیم چیه اما نمیخوایم بدونیم..........

 

بابا بگو، بلند بگو، فریاد بزن

 

اینجا فقط منم و تو و خدا

 

خیال نکن یکی، یه جا، یه وقت، دلش میسوزه و تمام حرفات رو میگه

 

به خدا که همه ی این حرفا شده یه بغض  تو گلوم

 

یه درد شده تو قلبم

 

یه اشک شده تو نگاهم

 

نذار بغض توی گلوت بخره به قلبت و مثل اشک از توی نگاهت جاری بشه......

 

(حرفای خودم که تبدیل شده به یه نوشته)

نوشته شده در دو شنبه 14 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:53 توسط سحر| |

 

 

فقط همینو میتونم بگم، امروز خییییلی دلم گرفته!!!

نوشته شده در دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,ساعت 18:30 توسط سحر| |

 

 

ای کاش بودی و میدیدی خسته ام از چشمانم

 

چشمانی که دوخته شده اند به

 

وصله ای از صفحه ی پاره پاره ی دل منتظرم

 

ای بابا  به که میگویی منتظرم؟!!!

 

او که حتی نمی بیند،نمی شنود، این سخن را

 

او که حتی نمی تواند معنا کند واژه ی انتظار را

 

میماند که بیاید یا برود یا حتی

 

شاید نتواند درد تو را بفهمد

 

ولی باشد من خسته ام خسته ام خسته ام از:

 

                          دوریش

 

(دست نوشته ی خودم)

نوشته شده در شنبه 5 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:35 توسط سحر| |

 

من اگر گاه گاهی مینویسم بر نقطه ای از چشمانتان

                        

                             نبندید

 

میدهم بهایش را با عیان درد دلتان

 

از من بیچاره دگر چه خواهید؟!!!

 

من همینم خسته ای تنها که ندارم چیزی جز:

 

یک قلم        یک صفحه      نقطه ای از چشمانتان.......(منه واقعی)

 

 

نوشته شده در شنبه 5 آذر 1390برچسب:,ساعت 19:58 توسط سحر| |

زندگی شاید لحظه ی گر گرفتن سیگاری باشد در لحظات بی قراری

زندگی شاید لحظه ی تلاقی دو نگاه باشد در لحظات عاشقی

زندگی شاید شایدهایی باشد در لحظه ی نباید نفسی

(نمیدانم، فهمیدید عمق معنای زندگی را؟ شاید نه...شاید آری...)

دست نوشته از باور زندگیم............................................................................

 

نوشته شده در سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:,ساعت 19:58 توسط سحر| |

 

حرفی نزنی دیگران میشنوند

 

دمی از دوست داشتن هایتان نگویید دیگران بی رحمند

 

نخندید دیگران میبینند

 

نگریید دیگران هستند................

 

اما من حرف میزنم از آن کودکی که دستو پا میزند در فراسوی سختی،

 

دمی میگویم از دوست داشتن های اشخاصی که دیگر برایشان آرزو شده است

 

و میخندم به این همه تبعیض که حتی دلیلش را نمیدانم.

 

نه گریه دیگرنه، گریه هم نفسی همیشگیست که خسته ام از دم و باز دمش،

 

خسته ام از هق هق و تنهایی اش، از اشک های گرمش که وجودم را به آتش میکشد

 

شاید...... شاید اگر میگذاشتند این همه حرف از قالب یک سکوت

 

رنگی از حقیقت کلام را بگیرد.

 

این همه گریه، خنده، حرف و سخن بی معنا نبود در حصاری تاریک تنها نبود.

 

شاید دست و پا میزد آن کودک که بگوید: دوست دارم آرزوهایم را

 

که خندیدن را دلیلی برای فراموش کردن تبعیض،در وجودم نهادینه کرده است.

 

پس فریاد بکشید    سکوت دیگر پایان یافت......(دست نوشته ای از عمق دلم)

 

 

 

نوشته شده در شنبه 28 آبان 1390برچسب:,ساعت 17:38 توسط سحر| |

بعضی وقتا با خودم فکر میکنم تنهایی یعنی چی؟یعنی یه جای خالی و تو! آخه هر جوری بخوای حسابش کنی از همون

هوایی گرفته که تو باهاش دم به دم نفس میکشی تا اون تیک تیک ساعت زمانو که وجودیت و وابسته بودنت

 

به زمان و مکان  رو به رخت میکشه، همه و همه نه تنها حق بودن دارن بلکه بودن تو هم به اونا وابسته ست.

 

stop

 

آخ آخ داشت یادم میرفت:پس اون کجاست؟..........اونی که اگر فقط بدونیم هست(که میدونیم) برامون کافیه تا دیگه

 

حتی واژه ی تنهایی رو معنی نکنیم، اونی که بودنش به اندازه ی بودن تک تک آدمای جهان ارزش داره.

 

بابا آدما      بسه دیگه       بسه خریت       بسه خودتون رو به اون راه زدن.

به خاطر  خودش هم که شده خودش رو باور کنید.

شما هیچ وقت     هیچ کجا        در هیچ فکر و ذهنی تنها نیستید.        (دل باوری از خودم)

 

نوشته شده در پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:,ساعت 23:4 توسط سحر| |



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت


آيکـُن هاي ِ دختره

آيکـُن هاي ِ دختره

آيکـُن هاي ِ دختره

آيکـُن هاي ِ دختره

آيکـُن هاي ِ دختره

آيکـُن هاي ِ دختره

آيکـُن هاي ِ دختره

آيکـُن هاي ِ دختره

آيکـُن هاي ِ دختره

آيکـُن هاي ِ دختره